خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات
خدایا... با اینهمه بن بست چه باید بکنم...؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۵
دختری از دیار فرزانگان
برای آبان جان...
آبان عزیز، دوست وبلاگی من! وقتی که ما هم همکلاسی خودمون رو از دست دادیم تا مدت زیادی شوکه بودیم، توی دانشگاه یه مراسم یادبود گرفتیم براش...
به کجا قدم زنم تا وجودت را دریابم...
به کدامین روزگار خواهش کنم تا برای لحظه ای اندک تو را ببینم...
قسمتی از دکلمه ای بود که براش آماده کرده بودیم...
صبور باش عزیزم... صبور...
ببخشید، فعلا دسترسیم به نت محدوده. فعلا...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
دختری از دیار فرزانگان

معذرت میخوام اگه فونت مطلب یه جوریه اخه با گوشی پست گذاشتم! 

این کنکور ارشد هم واسه ما شده یه غولی که فرار از دستش انگار غیر ممکنه!!! یکی نیست بگه بابا نونت نبود ابت نبود کنکور شرکت کردنت چی بود؟؟؟!!!! عایا؟؟؟؟؟!!!! هرچند من واسه علم درس میخونم نه مدرک!!! باور کنید!!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
دختری از دیار فرزانگان
خوبه که بلاگ این امکان رو فراهم کرده که میشه با پیامک هم مطلب گذاشت! الان دیگه دغدغه ای واسه این قضیه ندارم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۳
دختری از دیار فرزانگان

بعضی وقت ها دردت شخصی می شود، آنقدر که نمی توانی با خودت هم در میانش بگذاری...

گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود، دل و جرآت میخواهد...

آلبر کامو

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۵
دختری از دیار فرزانگان

در طی ترم تحصیلی ای که گذشت با هماهنگی هایی که استاد درس جزا انجام داده بودن ما یک بار به همراه دوستان رفتیم زندان زنان! و یکبار هم رفتیم دادگاه! شاید باورتون نشه ولی محیط زندان اونقدر ناراحت کننده و غم انگیز نبود نسبت به محیط دادگاه! نمیخوام زیاد از محیط زندان بگم چون چیز خاصی حقیقتا دستگیرم نشد فقط در لابه لای صحبتهای زندانیان به این نتیجه رسیدم که یه جورایی فقط دارن کارهای ناشایست خودشون رو توجیه می کنن! اما در مورد دادگاه:

روزی که قرار بود بریم دادگاه من و چندتا از دوستام قرار گذاشتیم با هم بریم. یکی از بچه ها از شهرستان میخواست بیاد، شب قبلش من بهش زنگ زدم اما در دسترس نبود بنابراین ما نتونستیم باهاش هماهنگ کنیم که مستقیم بیاد داده و نره دانشگاه منتظر ما بمونه! این دوست عزیزمون خانم (ن) بی خبر از همه جا اومده بود دانشگاه!!! درحالی که ما رفته بودیم دادگاه!!!! ما رسیدیم دادگاه و توی قسمت ورودی که داشتیم گوشی هامون رو تحویل میدادیم (ن) به من زنگ زد و کللللللی شاکی بود از اینکه چرا منو جا گذاشتید و... خلاصه من بهش گفتم از همون دانشگاه یه آژانس بگیر و بیا دادگاه من نمیرم تو و منتظر میمونم تا شما هم برسی!!! من منتظر موندم و بقیه ی دوستان رفتم داخل دادگاه! پرونده هایی که به اونها افتاد حقوقی بود اما ما چون دیر رسیدیم و شعب حقوقی جا نداشت رفتیم شعب کیفری!!!! از جزئیات پرونده ها که بگذریم، واقعا روحیه میخواست سر و کله زدن با اون آدمایی که نمیدونستی واقعا حرفایی که میزنن راست هست یا دروغ! اینکه حکمی که صادر میکنی عادلانه هست یا نه و... خلاصه با دوستان تصمیم گرفتیم که برای کسب تجربه برای آینده ی کاری، هفته ای یک روز بریم دادگاه و در جلسات دادگاه شرکت کنیم! به قرارمون پایبند بودیم تا اینکه با یک پرونده ی "قتل" مواجه شدیم! چه استرسی داشتیم اون روز! دوستان خیلی مشتاق بودن برای رفتن به جلسه ی دادگاه کیفری استان (که توی یکی از شعب همون دادگاه برگزار میشد) تا ببینن اوضاع از چه قراره! وقتی وارد سالن دادگاه شدیم با دیدن شخص قاتل خشکم زد!!!!! به محض اینکه دیدمش صورتم رو برگردوندم! بغضی به اندازه ی صخره گلوم رو گرفته بود و از شدت ناراحتی صورتم سرخ شده بود! اصلا نمیتونستم یک قدم بردارم و برم جلوتر! خدایا.... چی میدیدم...؟ یه مرد میانسال با موهای جو گندمی که لباس زندان به تن داشت و زنجیر به پاهاش بسته بودن و دستبند به دستش  و یه پسر جوون (که بعدا معلوم شد پسرش هست) سرش رو گذاشته بود روی شونه ی او و گریه میکرد... با اینکه از جزئیات پرونده ی اون فرد به اصطلاح قاتل آگاهی نداشتم و نمیدونستم واقعا گناهکار هست یا بیگناه اما با دیدن اون صحنه اشک از چشمام سرازیر شد... جلسه ی دادگاه و محاکمه شروع شد! از جزئیات اون پرونده بهتره چیزی نگم اما همین بس که یه اشتباه کوچیک، یه عصبانیت کوچیک میتونه منجر بشه به یک قتل خویشاوندی و ای چققققققدر دردناکه! اون روز تا شب اصلا حال خودم رو نمیفهمدم به حدی تحت تأثیر اون جو و دردناک بودن اون پرونده قرار گرفتم که حتی اعضای خانواده هم دگرگونی حال من رو متوجه شدن و میدونستن یه غم بزرگ جا باز کرده روی دلم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
دختری از دیار فرزانگان

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۱
دختری از دیار فرزانگان

بلاگفا با کم کاری هایی که در این مدت ازش دیدیم باعث شد که خیلی از کاربران سایتش حتا اونایی که کللللللی مطلب داشتن از بلاگفا دست بکشن و مهاجرت کنن به جاهای دیگه! ما هم یکی از همون کسایی هستیم که از بلاگفا و بی مسؤولیتیش در این مدت به ستوه اومدیم و فرار کردیم!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
دختری از دیار فرزانگان