خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

قبل از فرجه ها 58 کیلو بودم

دیروز خودمو وزن کردم 53 کیلو بودم!!!

احتمالا آخر امتحانات این شکلی میشم:


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۱
دختری از دیار فرزانگان

روزهای 21 سالگی ام به نفس نفس افتاده! نفس های آخرش را میکشد و شمارش معکوس شروع شده!

چند سال اول زندگی همه با خاطرات تلخ و شیرینش, قبل از رفتن به مدرسه اخلاقای خاصی داشتم که بعد از رفتن به مدرسه تغییر کردن! دوران دبستان با سختی ها و شیرینی هاش گذشت, زیاد دوست ندارم ازش بنویسم چون حقیقتا خاطرات خوبی رو برام تداعی نمیکنه!

دوران راهنمایی: جزو اون دانش آموزایی بودم که هوش زیادی داشتم ولی بیشتر از اینکه توی مباحث درسی ازش استفاده کنم توی خرابکاری و حرص معلما رو دراوردن ازش استفاده میکردم!!! حتا یکبار یکی از معلما از دست من کلاس رو ترک کرد!!!!!!!!!!! البته با عرض شرمندگی!!!!!! شاید اگه من از اون مدرسه در نمیومدم و دبیرستان رو هم همونجا میخوندم الان موقعیت زندگیم خیییییییییلی متفاوت بود نسبت به الان و از این بابت خدا رو شاکرم از ته قلب!

دوران دبیرستان: هوش زیادی رو که داشتم اینبار توی مباحث درسی بیشتر از خرابکاری استفاده میکردم, مودب تر و به عبارتی خانم تر !! شده بودم و دیگه از اون شیطنت ها و البته بهتره بگم " خریت ها " خبری نبود! شیطت های خاص خودم رو داشتم ولی خب دبیران محترم دوستم داشتن و منم رابطه ی خیلی خوب و صمیمی ای باهاشون داشتم, شاید یه جورایی شخصیت الان من از همون دوران دبیرستان شکل گرفته باشه!

ا دوره ی دبیرستان بار مسوولیت هام بیشتر شد و من روز به روز از شیطنت های بچگی بیشتر فاصله میگرفتم, دیگه وارد یه دنیای واقعی و جدی شده بودم، دنیایی که دیر بجنبی کلاهت پس معرکه ست!

دوران دانشجویی: دورانی که نمیدونم چطوری باید وصفش کنم چون الان در عمق این دوران قرار دارم شاید توصیفش برام یه خرده سخت باشه!

اما... 21 سالگی من در روزهای آینده به پایان میرسه! من دوست دارم:

قدم زدن زیر بارون

قدم زدن روی برف و صدای له شدن برفا زیر پا

قدم زدن روی برگ های پاییزی و صدای خش خش

قدم زدن توی شب و به نور افکن های خیابون خیره شدن

ساعت ها پیاده روی کردن با کفش های پاشنه بلند و خسته نشدن

آدم برفی درست کردن 

سوار اژدهای شهربازی شدن

ذرت مکزیکی خوردن اون هم توی هوای سرد

آب هویج بستنی توی هوای گرم تابستون

همه ی این کارا رو بارها و بارها انجام دادم اما...

حتی وقتی تو جمع دوستانه و با تماااااام خوش گذرونی هاش انجامشون میدم بازم ته ته دلم راضی نیست، آخه میدونید... بعد از یه روز خوش با دوستان دوباره باید به گوشه ی تنهایی خودم برگردم و کز کنم یه گوشه و دوباره غرق در مسائل خودم بشم... تنهایی... آره... تنهایی سخته... خیلی...

21 سالگی من با تمام تنهایی هاش داره تموم میشه و 22 سالگی من با تمام تنهایی هاش داره شروع میشه. این سالها آغاز و فرجامی دارن اما ... انگار تنهایی من فرجامی نخواهد داشت.


وقتی تو با من نیستی از من چه میماند

از من جز این هر لحظه فرسودن چه میماند

از من چه میماند جز این تکرار پی در پی

تکرار من در من مگر از من چه میماند



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۵
دختری از دیار فرزانگان

این پست مخصوص پریای عزیز... دوستی که فردا دومین سالی میشه که تنهامون گذاشت و رفت... برای همیشه...
پریای عزیز... جلال را با آن همه آرزوهای قشنگی که برایش داشتی...، جاوید را با آن همه نیازی که به تو داشت، همسرت را، پدر و مادرت را، ما را، اساتید را، همه را تنها گذاشتی...
پریای عزیز... آن روز بودی؟؟ دیدی؟؟ دیدی که چگونه بچه های فامیل شانه های جاوید را گرفته بودند و اشک هایش را پاک میکردند؟؟ دیدی جلال را که چگونه مات و مبهوت به انبوهی از جمعیت که اطرافت را گرفته بودند زل زده بود و بغضش را فرو میخورد؟؟ دیدی جلال را که چگونه نای ایستادن روی پاهایش را نداشت؟؟ دیدی مادرت را که چگونه خاک بر سر میکرد؟؟ دیدی پدرت را که کمرش خمیده بود و شانه هایش میلرزید؟؟ دیدی شوهرت را، چشمان قرمزش را و شاید فریادی که در گلو داشت آن زمان که تو را در منزل ابدیت گذاشتند، فریادی که شاید میخواست بگوید ایها الناس، این تماااااااام زندگی من است؟ آن لحظه که تمام زندگی اش را زیر خاک مدفون کرد؟
پریای عزیز... بودی آن روز؟؟ دیدی که استاد " ک " چگونه اشک در چشمانش حلقه زده بود و با نوک انگشتانش از ریزش آنها جلوگیری میکرد؟؟ دیدی استاد " ش " را که چگونه از خوبی هایت میگفت و داغ همه ی ما تازه شد؟؟
پریای عزیز... و اینک دو سال است که رفته ای، رفته ای اما یاد تو همیشه در دل های ما زنده خواهد ماند.

بسوز اى شمع...
به تاب اى ماه...
بریز اى اشک...
به سوگ او...
به سوگ آرزوهایش...
به سوگ گفتگوهایش...
الا اى دوستان...
گر او به زیر خاک خفته...
اگر دیگر به روى ما نمیخندد...
ولى نامش چه زیبا تا ابد جاوید خواهد ماند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۲
دختری از دیار فرزانگان

ایییییینقدر بدم میاد از کسانی که دوست دارن تمام زحمات آدمو با یه حرف به خیال خودشون نابود کنن !! و اونوقت در دلشون ذوق مرگ بشن و فک کنن دیگه کین!!!!

از کسانی که این مدل حرفا رو میزنن:

اون موقع که ما کنکور قبول شدیم، قبولی سخت تر بود!

اون موقع که ما درس میخوندیم، درس خودن سخت تر بود!

اون موقع که ما رفتیم سر کار، کار کردن سخت تر بود!

اون موقع که ما آزمون دادیم، آزمون سخت تر بود!

اصن اون موقع که ننه ی ما زائید، زائیدن سخت تر بود بنابراین ما کلن سخت تر اومدیم دنیا !!!!

از نظر من همچین افرادی، موجوداتی عقده ای، حسود و خودخواه هستن که خودشون رو محور تماااااااااااااام دنیا میدونن و اگه حتا توی دانشگاه دارقوزآباد سفلی!!! درس خونده باشن معتقدند خودشون توی بههههههترین دانشگاه و با سخت ترین اساتید درس خوندن!!!!!!

الان اینا رو اول صب اینجا نوشتم که وقتی شروع کردم به درس خوندن هی فکرم مشغول این مباحث نباشه!!!!

الانم باید برم سراغ آیین دادرسی کیفری! درسی که ازش تنفر عجیبی دارم!!!!! کلن از دادرسی چه مدنی و چه کیفری بدم میاد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۷
دختری از دیار فرزانگان

بعد از چند ساعت جزا خوندن و سر کله زدن با انواع جنایات و روش های مختلف قتل!!!!! کتاب سیاه مشق رو باز کردم و چه شعر قشنگ و دلچسبی اومد! تقدیم به همه ی کسانی که از درس خوندن خسته ن:


بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را.


++ خب دیگه! من دوباره برم با همون جنایات و قتل عمدی سر و کله بزنم!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۵
دختری از دیار فرزانگان
به قول استاد " ب " :
نمیدونم چرا این اساتید محترم نمیخوان بفهمن که بابا ما دانشجو هستیم!!!! آخه آدم از دانشجو توقع درس خوندن داره؟؟؟!!!!!!! نمیدونن ما دانشجو ایم هزارتا کار داریم، واتس آپ و وایبر و تلگرام و گشت و گذار و نت گردی و وب گردی ووووووو باید انجام بدیم انوقت انتظار دارن درس هم بخونیم!!!!!!!! وااااالاااااا !!!!!!!

خدایی خدا رو خوش میاد ما یک ماه این مدلی باشیم؟ :



کی پاسخو هست؟؟؟؟ پس این دانشمندا دارن چکار میکنن!!!!!!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۵
دختری از دیار فرزانگان