خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز ساعت 6 صبح در خواب ناز بودم که صدای مامانم به گوشم رسید که: عارفه بیاااااا !!!!!!!! عارفه بیااااااا !!!!!! منم با خواب آلودگی بلند شدم رفتم توی حیاط که چشمتون روز بد نبینه!!!! لوله ی آب داخل حیاط از جا درومده بود و کلا نزدیک بود سیل بیاد و ما هم به جمع سیل زدگان تابستانی بپیوندیم!!!!!! هرررر کاری هم میکردیم در ِ کنتور آب باز نمیشد که آب رو از اونجا قطع کنیم!!!! حالا چکار کنیم، چکار نکنیم!!؟؟؟ what to do, what not to do !!!!!???? که مجبور شدم دل رو بزنم به دریا و همونجوری که آب در حال فوران بود، شیر آب رو نصب کنم روش!!!!!

خلاصه، بعد از اتمام عملیات سیل زدایی!!!!! دقیقن مث موشی که تازه از استخر درومده، شده بودم!!!! اونم نه آب گرم!!! آب سررررررررد ِ اولِ صبح ِ بروجرد!!!!!!!! وووووییییییی!!!!!

الانم دارم با سرماخوردگی روزگار میگذرونم!!!! اونم توی تابستون!!

اونوقت میگن چرا پدیده ی فرار مغزها پیش میاد!!!!!!! والااااا !!!!!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۲
دختری از دیار فرزانگان
دلم میخواهد تو باشی ، خوب باشی ، مهربان باشی و همه ی این بودن هایت فقط برای من باشد ، فقط برای من !


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
دختری از دیار فرزانگان

امروز بعد از اینکه دو سه ساعت بکوب و پشت سر هم فقه خوندیم گفتیم یه چند دقیقه استراحت کنیم! بحثمون رسید به ازدواج و اینا، سحر داشت از شرایط یکی از خواستگارش میگفت که پارسال ردش کرده و میگفت از بین خواستگارایی که داشتم تنها کسی بوده که از رد کردنش پشیمون شدم!! آخه واقعن شرایطش خوب بود طرف! منم که در یه همچین مواقعی سرم درد میکنه واسه شوخی کردن و اینا گفتم: آخییییییی!!!! گریه نکنیا!!!!!! (در حالی که سحر وقتی تعریف میکرد از شدت خنده سرخ شده بود، میخواستم سر به سرش بذارم!!!) بذار از همین سبزه هایی که نزدیکمون هست گره بزنم تا بختت باز شه!!!! همینطور سه تایی داشتیم میخندیدیم و من شروع کردم به سبزه گره زدن!!! گفتم: این سبزه رو واسه سحر گره میزنم، خدایا! یه شوهر خوشگل و خوشتیپ و با سواد و پولدار نصیبش کن و محکم گره زدم!!!!! سبزه هم محکم گره خورد!!!!!! گفتم به جان خودم، سحر، یه همچین شوهری گیرت میاد!!!! بعد گفتم: حالا نوبت سمیرا هست!!! همین دعا رو کردم و یه سبزه هم محکم واسه سمیرا گره زدم!!!! سبزه ی سمیرا هم محکم گره خورد!!!! گفتم: بیا سمیرا! توأم یه همچین شوهری گیرت میاد!!!! حالا نوبت خودمه!! خدایا! یه شوهر خوشگل و خوشتیپ و با سواد و پولدار نصیبم کن و در همین حین سبزه رو داشتم گره میزدم که کلن پُکید از هم!!!!!!!!!!!!!! ینی سبزه گره که نخور هیچ بلکه به سه قسمت مساوی تقسیم شد!!!!!!!!!!! به حددددددددی خندیدیم!!!!! به حددددددددددی خندیدیم که دل درد گرفتیم!!!!!!!!!! گفتم: قبول نیست چرا سبزه ی شما گره خورد مال من نه؟؟؟؟!!!!!! حالا که اینجوریه باید بکَنَمش از جا و اون قسمت سبزه رو کلن کَندَم!!!!!!!!!!!

من واقعن شرمنده ی محیط زیست شدم!!!!!!! آخه یه شوهر ارزش داره که من قسمتی از فضای سبز رو به خاطرش نابود کنم!!!!!!!! من از طریق همین رسانه از تمامی دوستداران میحط زیست عذرخواهی میکنم!!!!

خدایا این شادی های دورهمی رو از ما نگیر!! الهی آمین.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
دختری از دیار فرزانگان

امروز که داشتیم توی محوطه‌ی کتابخونه درس میخوندیم یه خانواده‌ی فقیر اومدن و در فاصله‌ی نه چندان دور از ما نشستن! یه مرد و زن به همراه دوتا بچه. دختری حدودا 13-14 ساله و پسری 7-8 ساله. من از وضعیت ظاهریشون متوجه شدم که احتمال بسیار زیاد از اقشار مستضعف جامعه هستند. یه تکه نون خالی زن از کیفش دراورد و چهار نفری شروع کردن به خوردن. (آخه تقریبن نزدیکای ظهر و موقع ناهار بود) بعد از اون دخترشون که حجاب خیلی کاملی داشت و چادری بود بلند شد و رفت از آبخوری، آب خورد و مقداری هم برای خانواده ش اورد، پسرش هم مشغول بازی شد. اذان رو که گفتند مرد بلند شد و رفت از همون آبخوری وضو گرفت اما چون محوطه‌ای باز بود خانوم و دخترش نمیتونستند از اونجا وضو بگیرن!! بعد از اینکه چند کلمه ای با هم صحبت کردند زن به ما نزدیک شد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: شما یه بطری، تنگ آبی چیزی همراهتون نیست؟ همین الان براتون میارمش! منم بطری آبی که همراهمون بود و آبش تموم شده بود رو بهشون دادم، از آبخوری اون بطری رو پُر کردند و گوشه‌ی کتابخونه زن و دختر وضو گرفتند و سه نفری مشغول نماز شدند!

زیر لب زمزمه کردم: خدایا... کمکمون کن که فقر،مشکلات، غم و غصه، از دست دادن و هر امر دنیوی و مادی ای ما رو از تو دور نکنه بلکه بیش از پیش به تو نزدیک بشیم.

خدایا... اگه تو نبودی و اگه امید به تو نبود تحمل این دنیا و آدماش چققققدر سخت میشد.

خدایا... تویی که پناهگاه و امید همه ی مایی دستمون رو بگیر و نذار توی باتلاق دنیا غرق در لجن بشیم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
دختری از دیار فرزانگان

چند روزی هست که با دوستانم (سحر و سمیرا) برای ارشد با هم درس میخونیم.

امروز، وقت ناهار، یکی از دوستان خیره شده بود به دور دست‌ها و فکر میکرد، من ازش پرسیدم: به چی فکر میکنی؟ گفت: به خودمون، به زحمتایی که میکشیم، به شب نخوابی‌هامون، به هزینه‌هامون، به آینده‌مون و ... سکوت کرد. گفتم: و چی؟ گفت: واینکه خودمون هم میدونیم به هیچ جایی نخواهیم رسید. تا زمانی که مرد‌ها سر راه موفقیتمون (حداقل توی رشته ی ما) قرار دارند!

گفتم: آره! یادته اون بار استاد (ش) اومد سر کلاس و گفت: من تعجب میکنم خانوما توی دانشگاه چکار میکنن!!! و رو کرد به ما و گفت: الان باید شما جلوی اجاق گاز واستاده بودید و آش می پختید؟؟!!!! اون لحظه من از وجود اون استاد سر کلاس عقم گرفته بود!!!

گفت: آره! یادته، یه بارم استاد فلانی، گفت: زیاد به خودتون ننازید چون خییییییییلی زور بزنید و تلاش کنید نهایتش بشید یه دادیار که اونم کسی قبولتون نداره؟؟!!

گفتم: آره! یادمه، در حالی که داشتم از شدت غصه میترکیدم! بشقاب ناهارم رو کنار زدم و گفتم: درحالی که پسرا کل دوران دانشجوییشون رو با حقه بازی و دو دوزه بازی میگذرونن و در نهایت بدون اینکه شایسته باشن جایگاه‌های بلند حقوقی رو کسب میکنن و ما در نهایت محکوم به این هستیم که سرمون رو بکنیم توی کهنه‌ی بچه! حتا اگه دکترا داشته باشیم!

 و چقدر متاسفم برایخودم که مؤنث آفریده شدم! و چقدر متأسفم برای جامعه‌ای که به صرف زن بودن ما رو از طبیعی‌ترین حقمون (یعنی داشتن شغل مورد علاقه‌مون) محروم میکنه! و چقدر متأسفم برای... بگذریم... الان دوباره سیل توهین هاست که از طریق کامنت گذاشتن آقایون نثارم کنن.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
دختری از دیار فرزانگان

من مطمئن هستم که اگه حتا تا حد اجتهاد هم تقوا داشته باشم به هییییییچ وجه نمیتونم این قسمت از اسلام رو درک کنم.

همیشه از درس مدنی 5 که مبحث ازدواج و خانواده ست بدم میومد ازشم نمره ی خوبی نگرفتم خداروشکر!!! چون همیشه و همیشه توی مباحثش ظلم هایی که در حق زن شده بود رو احساس میکردم حتا در قانون حمایت از خانواده که به اصلاح " مردان" حقوقدان، بیشتر به زنان بها داده.

داشتم یه مبحثی رو راجع به تعدد زوجات در اسلام میخوندم! چققققققققدر دلایل مسخره ای براش ذکر کردند:

اینکه جمعیت زنان بیشتر از مردان هست!

اینکه غریزه ی جنسی مرد بیشتر از زن هست و گاهی اوقات نمیتونه به یک زن اکتفا کنه!!

اینکه مردان توی جنگ ها و... کشته میشن وووووو همه ی اینا دلایل مسخره ای هستن که اصصصصصلن نمیتونن خیانت یه مرد رو به همسرش توجیه کنن! میگن مرد در صورتی مجاز به گرفتن چند زن هست که بتونه عدالت رو بینشون تقسیم کنه!!!!! کدوم عدالت؟؟ شما زن نیستید که حرف از عدالت میزنید!! کاش اسلام اینقدر که به فکر ارضای غریزه ی جنسی!!!! مردان هست به فکر قلب پاک و بی آلایش زنان باشه... . زنی که با هزااااار امید و آرزو وارد خونه‌ی یه مرد میشه، زنی که حیثیت و آبروی خودش رو، راحت بگم، ناموس خودش رو در اختیار مرد قرار میده! زنی که برای به ثمر رسوندن زندگی اون مرد از خانواده‌ش جوونیش، آرزو‌هاش و هزاران چیز دیگخ میگذره چرا یه مرد حق داره برای اینکه غریزه‌ی جنسیش ارضا نمیشه بره دنبال یه زن دیگه؟؟!!! عدالت؟؟؟ از نظر کسانی که این حرفا رو میزنن عدالت فقط یه لقمه نون و چندتا لباس تیکه پاره ست!!! نخیر آقایون ِ محترم ِ اسلامی و اسلام شناس!!! نخیر... شما زن نیستید که بدونید عدالت از نظر یک زن ینی چی پس بی خود و بی جهت اعتقادات خودتون رو نچپونید تو حلق مردم!!!!

جالب اینجاست که نوشته: اسلام چند زنی رو به چهار تا زن دائم محدود!!! کرده! ولی صیغه ی موقت ... بگذریم. هرچی بیشتر بنویسم بیشتر حرصم میاد بالا!

لعنت به این رشته ای که مجبوریم توی اون بر خلاف حقمون، احساساتمون، عواطفمون و فطرتمون عمل کنیم.

لعنت به منی که اومدم این رشته ی مسخره رو انتخاب کرم که سراسر ظلم و خاری و خفت در حق زن هست...

لعنت به این تاریخی که سراسر ظلم در حق زنه...

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۷ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۸
دختری از دیار فرزانگان

جدیدن حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم، نمیدونم چرا، نمیدونم چه مرگم شده اما... فقط میدونم خسته‌م، خیلی خسته... .

دلم میخواد تموم شم، از درس خوندن خسته‌م، از کار کردن خسته‌م، از کارای خونه خسته‌م، از خرید کردن خسته‌م، از کتابام، از کامپیوترم، از گوشیم از خودم ... از دنیا خسته‌م...

بعضی وقتا با خودم میگم: تو که ایییینقدر تو زندگیت تلاش میکنی، آخرش قراره چی بشه؟؟!!! هیچی...

هیچی نمیشه! کسی هست که قدر بدونه؟ نه... کسی هست که تشکر کنه؟ نه... کسی هست که همراهیت کنه؟ نه... کسی هست که کنارت باشه و کمکت کنه؟ نه... . نیست... هیشکی نیست... .

چقدر امشب دلگیرم...:(

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۹
دختری از دیار فرزانگان

مکالمه ی من و برادر زاده ی دو سال و نیمم (یحیی):

یحیی: عمه ای برام قصه بگو!

من: یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه شنگول بود و یه منگول با یه دونه هم حبه ی انگور!! یه آقا گرگه بود که...

یحیی: عمه ای آقا گرگه دندون داره؟؟!!!

من: آره، عمه.

یحیی: چندتا داره؟؟

من: اووووم!!! خب! خیلی!

یحیی: عمه ای من چندتا دندون دارم؟؟؟!!!!

من: نمیدونم عمه!!!! شاید 20 تا!!!

یحیی: عمه ای تو چندتا دندون داری؟؟؟!؟!!

من: من 32 تا دندون دارم!!!!!

یحیی: عمه ای تو بیشتر دندون داری یا آقا گرگه؟؟؟!!!!

من: اوووووم!! نمیدونم!!!! شاید آقا گرگه!!!

یحیی: عمه ای قصه بگو دوباره!

من: یه آقا گرگه بود که میخواست بچه ها رو بخوره!

یحیی: عمه ای! آقا گرگه با دندون بچه ها رو میخوره؟؟!!!

من: آره عزیزم!

یحیی: عمه ای! بچه ها دندون ندارن خودشون؟؟؟؟!!!!

من با کلافگی: چرا!! دارن!!!

یحیی: عمه ای ! پس چرا با دندوناشون آقا گرگه رو نمیخورن!!!!!!!!!!!

من با عصبانیت: یحیی! بخواب!!!!

یحیی: عمه ای! تو که قصه نگفتی که من بخوابم!!!!!!!!!!

.

.

.

.

ینی صبر ایوب هم در برابر بعضی از بچه ها کم میاره وااااااااااقعن!!!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۰
دختری از دیار فرزانگان

اصولن وقتی به یه موضوعی خیلی فکر میکنم یا موضوعی زیادی ذهنم رو درگیر کرده، توی خواب دقیقن همون موضوع رو میبینم!!!
مثلن یادمه ترم اول دانشگاه که بودیم امتحان مبانی جامعه شناسی داشتیم من ساعت 12 شب خوابیدم تا 6 صب! خواب دیدم خیلی شیک و مجلسی نشستم روی صندلی، کتاب جامعه شناسیِ بورس کوئن (منبع درسیمون بود) رو باز کردم و از صفحه ی اول شروع کردم به خوندن!!! وقتی ساعت 6 صب از خواب بیدار شدم داشتم صفحه ی آخرش رو میخوندم!!!!!!!!! یعنی توی خواب یک دور کامل کتاب رو خوندم!!!!

امروز هم از صب درگیر یه مشکل کامپیوتری بودم و نمیتونستم حلش کنم! بعدازظهر که کلی هم خسته بودم، خوابیدم، توی خواب راه حل اون مشکل رو پیدا کردم!!! وقتی از خواب بیدار شدم حس زمانی رو داشتم که ارشمیدس از حموم درومد و فریاد زد: اورکا !!!!! اورکا!!!! یافتم!!! یافتم!!!!!!! منم وقتی بیدار شدم سریع پریدم پای کامپیوتر و بلند گفتم: فهمیییییییدم!!!!!!!!!!!! فهمیییییییییییییدم!!!!!!!!!! اینکه اعضای خانواده از خواب پریدن و هرچی فحش بود نثارم کردن مهم نیست!!! مهم اینه که اون مشکل به واسطه ی خوابی که دیدم حل شد!!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۱
دختری از دیار فرزانگان

بلاخره برگشتم!!!! البته امکان داره دوباره برم همون شهری که بودم اما فعلن و در حال حاضر یه چند روزی خونه ی خودمون هستم.

چیزی که برام خیلی جالبه اینه که این کامپیوتری که جز لاینفک زندگی من بود و روزانه چند ساعت از وقتم رو باهاش میگذروندم چقققققققققدر برام غریب شده و اینو اصلا دوست ندارم. الان تازه متوجه شدم که این کامپیوتر رو چقققققدر دوست دارم و بهش وابسته هستم!!!! شاید به نظرتون مسخره بیاد اما واقعیت رو گفتم.

کللللللللی خاک روش رو گرفته!!!!!! فردا باید حسسسسسابی تمیزش کنم!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۴
دختری از دیار فرزانگان