دلم که میگیره راه میرم، قدم میزنم، خیابونای این شهر خیلی خوب با قدم های من آشنا هستن!
از خونه میام بیرون، راه میرم چقدر طول کشید نمیدونم، فقط راه میرم، میرسم به داروخونه، منتظر میمونم که نوبتم بشه! چشم میدوزم به بیرون، به مردم، به رفت و آمدها، نوبتم میرسه، بی صدا بلند میشم، نسخه رو از کیفم درمیارم، کارت عابر بانک رو میذارم روش و بدون هیچ حرفی میدم به صندوقدار! یه لحظه به خودم اومدم:
+خانوم حواست کجاست؟؟ رمزتو بگو!!
++ رمز؟؟؟؟؟؟
+ اصن میدونی این کارت چی هست دادی به من؟؟؟؟؟
++ 93....
نگاه عجیبی بهم میندازه، کارت رو میکشه و داروها رو با کارت میده بهم، رسید رو از کارتخوان درمیاره و بهم میده: 6572000 ریال !
کاغذ رو مچاله میکنم میندازم تو سطل آشغال، از داروخونه میام بیرون! بغضم رو فرو میدم و دوباره راه میفتم، جلوی چشمام تار میشه، پلک میزم، اشکام میاد پایین، با نوک انگشتام پاکشون میکنم و وارد پاساژ میشم، به ویترین نگا میکنم، اون روسری آبی نفتی که خط های کرم داره نظرمو جلب میکنه، میرم داخل، دوباره کارت میکشم. از پاساژ میام بیرون و دوباره راه میرم، مغازه ی فانتزی نظرمو جلب میکنه، میرم داخل، روسری رو از کیفم درمیارم:
+ ببخشید میشه اینو برای من کادو بگیرید؟؟
++ کادوی چه رنگی میخواید؟؟
+ فرقی نداره، یه رنگ سنگین رنگین!
++ برای کی هست؟
+ مادرم
کادو رو آماده میکنه، حساب میکنم و دوباره میام بیرون، راه میرم، میرسم به حیاط مسجد امام، میشینم لبه ی حوض، آیینه رو از کیفم درمیارم، چقدر چشمام ورم کرده، ینی چقدر اشک ریختم؟؟ چادرم رو روی مقنعه مرتب میکنم، دوباره راه میفتم، از مغازه ی سر کوچه یه بیسکوییت میخرم، کلید میندازم به در، یحیی بدو بدو از پله ها میاد بالا:
+ عمه ای برام چی خریدی؟؟؟
میشینم تا هم قدش بشم، بیسکوییت رو از کیفم درمیارم:
++ اول بوس!
لپشو میاره جلو، بوسش میکنم، بیسکوییت رو میگیره و بدو بدو از پله ها میره پایین! عینکم رو در میارم و میزنم، از پله ها میرم پایین، بغضم رو فرو میبرم، صدامو بلند تر میکنم:
چطوری مامانی خودم؟؟؟؟؟!!!!!!