خاطره بازی
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ
در طی ترم تحصیلی ای که گذشت با هماهنگی هایی که استاد درس جزا انجام داده بودن ما یک بار به همراه دوستان رفتیم زندان زنان! و یکبار هم رفتیم دادگاه! شاید باورتون نشه ولی محیط زندان اونقدر ناراحت کننده و غم انگیز نبود نسبت به محیط دادگاه! نمیخوام زیاد از محیط زندان بگم چون چیز خاصی حقیقتا دستگیرم نشد فقط در لابه لای صحبتهای زندانیان به این نتیجه رسیدم که یه جورایی فقط دارن کارهای ناشایست خودشون رو توجیه می کنن! اما در مورد دادگاه:
روزی که قرار بود بریم دادگاه من و چندتا از دوستام قرار گذاشتیم با هم بریم. یکی از بچه ها از شهرستان میخواست بیاد، شب قبلش من بهش زنگ زدم اما در دسترس نبود بنابراین ما نتونستیم باهاش هماهنگ کنیم که مستقیم بیاد داده و نره دانشگاه منتظر ما بمونه! این دوست عزیزمون خانم (ن) بی خبر از همه جا اومده بود دانشگاه!!! درحالی که ما رفته بودیم دادگاه!!!! ما رسیدیم دادگاه و توی قسمت ورودی که داشتیم گوشی هامون رو تحویل میدادیم (ن) به من زنگ زد و کللللللی شاکی بود از اینکه چرا منو جا گذاشتید و... خلاصه من بهش گفتم از همون دانشگاه یه آژانس بگیر و بیا دادگاه من نمیرم تو و منتظر میمونم تا شما هم برسی!!! من منتظر موندم و بقیه ی دوستان رفتم داخل دادگاه! پرونده هایی که به اونها افتاد حقوقی بود اما ما چون دیر رسیدیم و شعب حقوقی جا نداشت رفتیم شعب کیفری!!!! از جزئیات پرونده ها که بگذریم، واقعا روحیه میخواست سر و کله زدن با اون آدمایی که نمیدونستی واقعا حرفایی که میزنن راست هست یا دروغ! اینکه حکمی که صادر میکنی عادلانه هست یا نه و... خلاصه با دوستان تصمیم گرفتیم که برای کسب تجربه برای آینده ی کاری، هفته ای یک روز بریم دادگاه و در جلسات دادگاه شرکت کنیم! به قرارمون پایبند بودیم تا اینکه با یک پرونده ی "قتل" مواجه شدیم! چه استرسی داشتیم اون روز! دوستان خیلی مشتاق بودن برای رفتن به جلسه ی دادگاه کیفری استان (که توی یکی از شعب همون دادگاه برگزار میشد) تا ببینن اوضاع از چه قراره! وقتی وارد سالن دادگاه شدیم با دیدن شخص قاتل خشکم زد!!!!! به محض اینکه دیدمش صورتم رو برگردوندم! بغضی به اندازه ی صخره گلوم رو گرفته بود و از شدت ناراحتی صورتم سرخ شده بود! اصلا نمیتونستم یک قدم بردارم و برم جلوتر! خدایا.... چی میدیدم...؟ یه مرد میانسال با موهای جو گندمی که لباس زندان به تن داشت و زنجیر به پاهاش بسته بودن و دستبند به دستش و یه پسر جوون (که بعدا معلوم شد پسرش هست) سرش رو گذاشته بود روی شونه ی او و گریه میکرد... با اینکه از جزئیات پرونده ی اون فرد به اصطلاح قاتل آگاهی نداشتم و نمیدونستم واقعا گناهکار هست یا بیگناه اما با دیدن اون صحنه اشک از چشمام سرازیر شد... جلسه ی دادگاه و محاکمه شروع شد! از جزئیات اون پرونده بهتره چیزی نگم اما همین بس که یه اشتباه کوچیک، یه عصبانیت کوچیک میتونه منجر بشه به یک قتل خویشاوندی و ای چققققققدر دردناکه! اون روز تا شب اصلا حال خودم رو نمیفهمدم به حدی تحت تأثیر اون جو و دردناک بودن اون پرونده قرار گرفتم که حتی اعضای خانواده هم دگرگونی حال من رو متوجه شدن و میدونستن یه غم بزرگ جا باز کرده روی دلم...
۹۴/۰۴/۰۸