خسته ام... از دنیا و آدم هایش...
چند روزی هست که با دوستانم (سحر و سمیرا) برای ارشد با هم درس میخونیم.
امروز، وقت ناهار، یکی از دوستان خیره شده بود به دور دستها و فکر میکرد، من ازش پرسیدم: به چی فکر میکنی؟ گفت: به خودمون، به زحمتایی که میکشیم، به شب نخوابیهامون، به هزینههامون، به آیندهمون و ... سکوت کرد. گفتم: و چی؟ گفت: واینکه خودمون هم میدونیم به هیچ جایی نخواهیم رسید. تا زمانی که مردها سر راه موفقیتمون (حداقل توی رشته ی ما) قرار دارند!
گفتم: آره! یادته اون بار استاد (ش) اومد سر کلاس و گفت: من تعجب میکنم خانوما توی دانشگاه چکار میکنن!!! و رو کرد به ما و گفت: الان باید شما جلوی اجاق گاز واستاده بودید و آش می پختید؟؟!!!! اون لحظه من از وجود اون استاد سر کلاس عقم گرفته بود!!!
گفت: آره! یادته، یه بارم استاد فلانی، گفت: زیاد به خودتون ننازید چون خییییییییلی زور بزنید و تلاش کنید نهایتش بشید یه دادیار که اونم کسی قبولتون نداره؟؟!!
گفتم: آره! یادمه، در حالی که داشتم از شدت غصه میترکیدم! بشقاب ناهارم رو کنار زدم و گفتم: درحالی که پسرا کل دوران دانشجوییشون رو با حقه بازی و دو دوزه بازی میگذرونن و در نهایت بدون اینکه شایسته باشن جایگاههای بلند حقوقی رو کسب میکنن و ما در نهایت محکوم به این هستیم که سرمون رو بکنیم توی کهنهی بچه! حتا اگه دکترا داشته باشیم!
و چقدر متاسفم برایخودم که مؤنث آفریده شدم! و چقدر متأسفم برای جامعهای که به صرف زن بودن ما رو از طبیعیترین حقمون (یعنی داشتن شغل مورد علاقهمون) محروم میکنه! و چقدر متأسفم برای... بگذریم... الان دوباره سیل توهین هاست که از طریق کامنت گذاشتن آقایون نثارم کنن.