فقر به همه جا سر میکشد.
امروز که داشتیم توی محوطهی کتابخونه درس میخوندیم یه خانوادهی فقیر اومدن و در فاصلهی نه چندان دور از ما نشستن! یه مرد و زن به همراه دوتا بچه. دختری حدودا 13-14 ساله و پسری 7-8 ساله. من از وضعیت ظاهریشون متوجه شدم که احتمال بسیار زیاد از اقشار مستضعف جامعه هستند. یه تکه نون خالی زن از کیفش دراورد و چهار نفری شروع کردن به خوردن. (آخه تقریبن نزدیکای ظهر و موقع ناهار بود) بعد از اون دخترشون که حجاب خیلی کاملی داشت و چادری بود بلند شد و رفت از آبخوری، آب خورد و مقداری هم برای خانواده ش اورد، پسرش هم مشغول بازی شد. اذان رو که گفتند مرد بلند شد و رفت از همون آبخوری وضو گرفت اما چون محوطهای باز بود خانوم و دخترش نمیتونستند از اونجا وضو بگیرن!! بعد از اینکه چند کلمه ای با هم صحبت کردند زن به ما نزدیک شد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: شما یه بطری، تنگ آبی چیزی همراهتون نیست؟ همین الان براتون میارمش! منم بطری آبی که همراهمون بود و آبش تموم شده بود رو بهشون دادم، از آبخوری اون بطری رو پُر کردند و گوشهی کتابخونه زن و دختر وضو گرفتند و سه نفری مشغول نماز شدند!
زیر لب زمزمه کردم: خدایا... کمکمون کن که فقر،مشکلات، غم و غصه، از دست دادن و هر امر دنیوی و مادی ای ما رو از تو دور نکنه بلکه بیش از پیش به تو نزدیک بشیم.
خدایا... اگه تو نبودی و اگه امید به تو نبود تحمل این دنیا و آدماش چققققدر سخت میشد.
خدایا... تویی که پناهگاه و امید همه ی مایی دستمون رو بگیر و نذار توی باتلاق دنیا غرق در لجن بشیم.