بیماری، دوستی، عشق حتی!!
عرضم به حضور مبارکتون که من پریشب به شدددددت هرچه تمام تر بیمار بودم و داشتم از شدت تب میسوختم در حالی که شدیدا احساس سرما میکردم! به حدی تب و لرز داشتم که داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم! سرم به شدت درد میکرد و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! بعد از ظهرش با دوستم رفته بودیم بیرون و میدونست یه خرده حالم خوب نیست از وقتی که از هم جدا شدیم تا زمانی که من رسیدم خونه چندبار بهم زنگ زد تا بدونه رسیدم خونه یا نه! آخر شب که خیلی حالم بد بود حدود ساعت 12.30 شب داداشم خودشو رسوند وقتی دست گذاشت روی پیشونیم گفت: چرا اییییینقدر داغی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ رو کرد به مامان و گفت: چرا زودتر زنگ نزدی؟؟؟؟؟؟!!!!!!! منو برد بیمارستان و ما تا نزدیک ساعت 2 صبح توی بیمارستان بودیم! اینکه دکتر چی گفت و چه داروهایی داد بماند! این مهمه که آدم یه دوست داشته باشه که نگران حالش باشه، یه داداش داشته باشه که نگران حالش باشه و وقتی میبینه حالت بهتره سرت رو روی سینه ش بذاره و تو احساس آرامش خاصی داشته باشی. اینا خیلی توی زندگی مهم هستن، اینا دوست داشتن نام دارن و ما باید قدرش رو بدونیم.
خدایا شکرت.
برای همونی که باید باشه و نیست: شاید تقصیر خودم بود وگرنه اون شب تو هم بودی...