دوستان روش خدا برای محافظت از ما هستن!!!
یادمه چند وقت پیش توی یه پستی نوشتم دیگه از ته دل نمیخندم، اما توی این مدت به واسطه ی داشتن دوستان خوب اییییییینقدر بارها و بارها از ته دل خندیدم که شاید به اندازه ی یک عمر برام کافی باشه!
امروز با سحر و سمیرا رفتیم کتابخونه، وای که چققققدر سرد بود، یه دونه بخاری گذاشته بودن و همه ی اعضای کتابخونه دور اون جمع شده بودن!! ما هم داشتیم از شدت سرما میلرزیدیم! مسؤول کتابخونه رفت بخاری نمازخونه رو روشن کرد و ما سه نفر رفتیم داخل نمازخونه!! هوا خیلی سرد بود و سمیرا چنان چسبیده بود به بخاری و تکون هم نمیخورد که از یک طرف داغ داغ شده بود و از طرف دیگه یخ زده بود!!!! بعد جالب اینجا بود هی دم به دقیقه دست میکرد زیر بخاری و هرچی آشغال اونجا بود میکشید بیرون میداد دست من!!!!!! بعد سمیرا رفت بیرون و اومد هی داشت میخندید! بهش گفتیم پس چرا میخندی؟؟ قضیه رو که گفت منم افتادم خنده، اونوقت سحر هی میگفت: چی؟؟ ما هم که بهش میگفتیم چون آروم میگفتیم اون نمیشنید ما چی میگیم هی دوباره میگفت چی؟؟ بعد برداشت هایی که از حرفامون میکرد به حددددددددی خنده دار بود که من و سمیرا مردیم از شدت خنده!!! خوب بود توی نمازخونه بودیم وگرنه بیرونمون میکردن!!!!!
بعد از ظهر خسته شده بودن داشتن جدول حل میکردن! وقتی که من رفتم پیششون تقریبا همه ی جدول رو حل کرده بودن و فقط دو سه تا ازش مونده بود! بعد یکی از سوالات جدول این بود: نخستین پیامبر چه کسی بوده؟؟ بچه ها نوشته بودن آدم! سحر دیگه ازمون جدا شد و رفت سراغ درسش! من چشمم افتاد به این سوال و گفتم: کی نوشته نخستین پیامبر آدم بوده؟ سمیرا هم که فکر کرد منظور من از این سوال اینه که جوابی که دادن اشتباهه گفت: سحر گفته ولی من بهش گفتم آدم که پیامبر نبوده!!!!!! حضرت بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عاقا من با شنیدن این حرف سمیرا چنان زدم زیر خنده چنان خندیدم که اصن نمیتونستم سر پا بمونم همونجا نشستم کف کتابخونه!!!! سمیرا وقتی فهمید چه سوتی ای داده اونم بدتر از من افتاد خنده و دیگه نتونست بمونه و از کتابخونه رفت بیرون!!!!! سحر وقتی ما رو دید اومد که بدونه قضیه از چه قراره با دیدن وضعیت ما اون هم غش کرد توی خنده و به دنبال سمیرا از کتابخونه رفت بیرون!!!!!! منم بعد از اونا رفتم! خلاصه ایییییییییییینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم! باور کنید من فکم هنوز درد میکنه!!! جالبه هر کی از اونجا رد میشد با تعجب نگامون میکرد!! فکر میکرد ما سه تا دختر دیوونه شدیم!!!!!!