رویا های بر باد رفته
امروز صب تا 10 صبح سر ته کار تحقیقی م رو هم اوردم و از خونه زدم بیرون، اول یه سر رفتم پیش "م" چند روز پیش توی دانشگاه از روی پله ها بدجوری خورد زمین و پاش شکست! پاش تا زانو تو گچ بود! جزوه ی دادرسی رو بهش دادم یه خرده سر به سرش گذاشتم و راهی دانشگاه شدم! کار تحقیقی رو به استاد " ر" تحویل دادم، سحر هم اومده بود تا مقاله ش رو به استاد " خ" تحویل بده! استاد " خ" به حددددی سرما خورده بود که صداش در نیومد! دوباره راهی خونه شدم ساعت تقریبا 3 بود، ناهار خوردم و یه مقدار استراحت کردم بعد رفتم عابر بانک تا برای خواهرم پول واریز کنم! عابر به حدددددددی شلوغ بود که فک کنم یه ساعتی موندم تو صف! برگشتم خونه و مشغول خوندن متون حقوقی شدم که گوشیم زنگ خورد! از افتادن اسمش روی گوشیم تعجب کردم آخه از وقتی ازدواج کرده بود دریغ از یک پیام حتا ! " ن " یکی از صمیمی ترین دوستای دوران دبیرستانم، ما 5 نفر بودیم که بسیار با هم صمیمی بودیم و " ن" هم یکیشون بود! صداش گرفته بود و حوصله نداشت، جویای احوال شدم گفت با شوهرش مشکل داره، خلاصه شوهرش از اوناست که صب در رو قفل میکنه تا شب که بر میگرده و " ن " هم هیچ راه ارتباطی حتا تلفنی نباید داشته باشه! میخواست طلاق بگیره زیاد باهاش حرف زدم ولی خب! شاید حق داشت! افتادم یاد اوووووووونهمه شیطنت و بازی گوشی هایی که توی مدرسه داشتیم! الان هر کدوممون به نحوی درگیر شدیم با زندگی، این ینی بزرگ شدن، بزرگ شدن سخته، کاش میشد همیشه بچه موند... کاش...