دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود...؟
بعد از چند ساعت جزا خوندن و سر کله زدن با انواع جنایات و روش های مختلف قتل!!!!! کتاب سیاه مشق رو باز کردم و چه شعر قشنگ و دلچسبی اومد! تقدیم به همه ی کسانی که از درس خوندن خسته ن:
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را.
++ خب دیگه! من دوباره برم با همون جنایات و قتل عمدی سر و کله بزنم!!!!