اینها همه کم لطفی دنیاست عزیز... این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز
قسمتی از دکلمه ای از علیرضا آذر که همدم لحظه های تنهایی من هست:
...
من را بگذار عشق زمین گیر کند...این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید...مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود...بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد...شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک...اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم...باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم...با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند...مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند...در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند...گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند...مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند...در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد...بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است...یک تو،وسط زندگیم گم شده است...
....