به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود. دختری از دیار فرزانگان دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی. تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.
خدایا تو قلب مرا می خریدلم را سپردم به بنگاه دنیاو هی آگهی دادم به اینجا و آنجاو هر روز برای دلم مشتری آمد و رفتو هی این و آن سرسری آمد و رفتولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرددلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکردیکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است!یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟!و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتریو من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟و فردای آن روز خدا امد و توی قلبم نشستو در را به روی همه پشت خود بست!