میخواستم بنویسم و گلایه کنم از این روزگار، از این زندگی، از این دنیا و آدماش
اما...
فکر کردم خییییییییییییلی ها هستن که شرایط خیییییییییلی بدتری از من دارم پس من نباید ناسپاسی کنم.
خدایا شکرت...
میخواستم بنویسم و گلایه کنم از این روزگار، از این زندگی، از این دنیا و آدماش
اما...
فکر کردم خییییییییییییلی ها هستن که شرایط خیییییییییلی بدتری از من دارم پس من نباید ناسپاسی کنم.
خدایا شکرت...
بعضی وقتا با دیدن بعضی از افراد آدم میمونه دقیقا چه رفتاری نشون بده، چکار کنه؟ چی بگه اصن؟ اینکه من توی دانشگاه به خون بعضیا تشنه ام و اونا هم متقابلا همین حس رو نسبت به من دارن بماند مهم اینه که بعضی از همکلاسی های محترم با اونا سر دوستی انداختن و الان جواب سلام ما رو به زور میدن! امروز سر کلاس استاد "م" بحثی افتاد و من صراحتا از اون اشخاص خاص (البته بدون ذکر اسم ولی خب معلوم بود کاملن منظورم کیا هستن) انتقاد کردم و کارایی رو که انجام میدن چرت محض!!! قلمداد کردم که یهو سیل انتقادات بود که از طرف دوستداران!!!! اونها یا راحت تر بگم بی جنبه هایی که تازه خر شدن و سرشون شیره مالی!!! شده به سمتم روانه شد که تو خودت مگه کی هستی که به اونا انتقاد میکنی!!!!!!!! این وسط حرف یکی ازشون خییییییییییلی روی اعصابم رفت و باعث شد به شدددددت باهاش برخورد کنم اون هم جلوی استاد "م" !!!!!! بله، عرض کنم خدمت شما طرف برمیگرده میگه: فلانی چون ترم قبل شاگرد اول بوده و این ترم شده شاگرد دوم پس مافوق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ما محسوب میشه و ما باید از نظراتش تبعیت کنیم!!!!!! اینکه من چطوری باهاش برخورد کردم که باعث شد کلاس تا لحظاتی در سکوت مطلق فرو بره بماند. مهم اینه که بعضی از دخترا خیییییییییییییییییییییلی خر تشریف دارن! ببخشید که این لفظ رو به کار میگیرم! اصن شخصن معتقدم حیف لقب خر که بدیم به بعضی از دخترا!
دوست داشتم برگردم پیش اون 20-30 نفر به یکیشون بگم تف توی اون روت که به خاطر یکی خودتو چاق میکنی چون از دخترای تپل خوشش میاد بعد که باهاش به هم میزنی به خاطر دیگری رژیم میگیری و لاغر میشی چون از دخترای مانکنی خوشش میاد!!
بگذریم... هر چی بنویسم عصبانی تر میشم.
یادمه چند وقت پیش توی یه پستی نوشتم دیگه از ته دل نمیخندم، اما توی این مدت به واسطه ی داشتن دوستان خوب اییییییینقدر بارها و بارها از ته دل خندیدم که شاید به اندازه ی یک عمر برام کافی باشه!
امروز با سحر و سمیرا رفتیم کتابخونه، وای که چققققدر سرد بود، یه دونه بخاری گذاشته بودن و همه ی اعضای کتابخونه دور اون جمع شده بودن!! ما هم داشتیم از شدت سرما میلرزیدیم! مسؤول کتابخونه رفت بخاری نمازخونه رو روشن کرد و ما سه نفر رفتیم داخل نمازخونه!! هوا خیلی سرد بود و سمیرا چنان چسبیده بود به بخاری و تکون هم نمیخورد که از یک طرف داغ داغ شده بود و از طرف دیگه یخ زده بود!!!! بعد جالب اینجا بود هی دم به دقیقه دست میکرد زیر بخاری و هرچی آشغال اونجا بود میکشید بیرون میداد دست من!!!!!! بعد سمیرا رفت بیرون و اومد هی داشت میخندید! بهش گفتیم پس چرا میخندی؟؟ قضیه رو که گفت منم افتادم خنده، اونوقت سحر هی میگفت: چی؟؟ ما هم که بهش میگفتیم چون آروم میگفتیم اون نمیشنید ما چی میگیم هی دوباره میگفت چی؟؟ بعد برداشت هایی که از حرفامون میکرد به حددددددددی خنده دار بود که من و سمیرا مردیم از شدت خنده!!! خوب بود توی نمازخونه بودیم وگرنه بیرونمون میکردن!!!!!
بعد از ظهر خسته شده بودن داشتن جدول حل میکردن! وقتی که من رفتم پیششون تقریبا همه ی جدول رو حل کرده بودن و فقط دو سه تا ازش مونده بود! بعد یکی از سوالات جدول این بود: نخستین پیامبر چه کسی بوده؟؟ بچه ها نوشته بودن آدم! سحر دیگه ازمون جدا شد و رفت سراغ درسش! من چشمم افتاد به این سوال و گفتم: کی نوشته نخستین پیامبر آدم بوده؟ سمیرا هم که فکر کرد منظور من از این سوال اینه که جوابی که دادن اشتباهه گفت: سحر گفته ولی من بهش گفتم آدم که پیامبر نبوده!!!!!! حضرت بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عاقا من با شنیدن این حرف سمیرا چنان زدم زیر خنده چنان خندیدم که اصن نمیتونستم سر پا بمونم همونجا نشستم کف کتابخونه!!!! سمیرا وقتی فهمید چه سوتی ای داده اونم بدتر از من افتاد خنده و دیگه نتونست بمونه و از کتابخونه رفت بیرون!!!!! سحر وقتی ما رو دید اومد که بدونه قضیه از چه قراره با دیدن وضعیت ما اون هم غش کرد توی خنده و به دنبال سمیرا از کتابخونه رفت بیرون!!!!!! منم بعد از اونا رفتم! خلاصه ایییییییییییینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم! باور کنید من فکم هنوز درد میکنه!!! جالبه هر کی از اونجا رد میشد با تعجب نگامون میکرد!! فکر میکرد ما سه تا دختر دیوونه شدیم!!!!!!
به خاطر صبری که تو اوج سختی ها بهم دادی... ممنونم خدا
به خاطر دعایی که خییییییلی زود برآورده ش کردی... ممنونم خدا
من هیچوقت بنده ی خوبی برات نبودم اما تو همیشه ی همیشه خدای خوبی برای من بودی... ممنونم خدا
کسی رو سر راهم قرار دادی که هرچند متفاوتیم، هرچند گاهی دعوامون میشه هرچند گاهی قهر میکنیم اما تا ته مشکلات با همیم... ممنونم خدا
خیییییلی زود بهم فهموندی طرف کی هست... ممنونم خدا
کمکم کردی که خیییییییییلی زود و راحت فراموش کنم... ممنونم خدا
تا حالا نذاشتی مثل بقیه ی هم سن و سالام دنبال دوست باشم.... ممنونم خدا
ممنونم...
به خاطر خنده هام...
به خاطر گریه هام...
به خاطر مشکلاتم...
به خاطر سختی هام...
به خاطر همممممه چیز... تلخ و شیرین، آسون و سخت...
خدایا خیلی دوستت دارم.
میدونم که همیشه کنارم هستی.
خدایا من تو رو با تماااااااااااااام وجودم احساس میکنم.
حس بودن تو عجیب منو آروم میکنه.
خدایا شکرت
هفته ی گذشته که با استاد "م" کلاس داشتیم در حال نوشتن جزوه بودم که سمیرا یواشکی زد بهم و تو گوشم گفت: چرا کت استاد کجه؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! منم که تا اون موقع متوجه نشده بودم یه نگاهی به کت استاد انداختم و دیدم که بله! کوتاه بلند بود!! گفتم: نمیدونم!!!!! بعد بیشتر دقت کردم و یواشکی تو گوشش گفتم: یقه شو کج پوشیده!!!!!! هیچی دیگه سرمون رو انداختیم پایین و دوباره شروع به نوشتن جزوه کردیم!
دیروز که باهاش دوباره تجارت داشتیم دیدم دوباره کتشون کجه!!!!!
امروز که باهاشون اداری داشتیم بازم همون حالتی بود!!!!!
خلاصه توی سرویس سمیرا گفت: راستی دیدی کت استاد هنوز کج بود!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟ منم گفتم آره!!! دیروزم همینجوری بود!!!! یکی از بچه ها هم که باهامون بود گفت اینکه چیزی نیست! ترم قبل استاد "ی" اومده سر کلاس در حالی که دکمه های بلوزش رو بالا پایین بسته بوده! ما هم هر وقت که چشممون می افتاده به بلوزش خنده مون میگرفته!!! دیگه آخر استاد عصبانی شده گفته به چی میخندید؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! یه بار دیگه بخندید براتون منفی میذارم!!!!!!!!!
افتادم یاد اینکه سر یکی از کلاسا یکی از این بچه های ترم بالایی جفت من بود بعد در گوشم گفت: میدونی استاد زیر این شلوارش زیر شلواری پوشیده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من با تعععععععجب فراوان در حالی که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: از کجا میدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! گفت: ببین!! معلومه!! گذاشتش زیر جورابش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نچ نچ نچ !!!! شرم بر ما دانشجویان دانشجو نما حتا !!!!!
بعدن نوشت: داشتم از دانشگاه میومدم توی پیاده رو بودم یه موتوری توی خیابون داشت رد میشد از کنار من که رد شد برگشت یه چیزی گفت (البته چون من هندزفری تو گوشم بود نشنیدم دقیقا) بعد همونجوری داشت به من نگاه میکرد و میرفت که یهو رفت توی بلوار!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو دلم گفتم: آخیییییییشششششششششش !!!!!!!! خوبت شد!!!!! تا تورو باشه سرت رو بندازی پایین رانندگیت رو کنی!!!!!
آقا همه جای دنیا میدونن منفی در منفی میشه مثبت! اونوقت ما وقتی از استاد " ش" دوتا منفی میگیریم و انتظار داریم برامون تبدیلش کنه به مثبت ایشون زیر بار نمیرن که!!! بعد تازه تعجبم میکنن که ما همیچین انتظاری داریم!!!!!! واااااا !!!!! دیدی توروخدا !!!!:)))))))))
به سلامتی و دل خوش!! امروز یه منفی از استاد "ش" توی دادرسی گرفتم!!! مبارکم باشه ان شاالله !!!! بشه زمینه ی پیشرفت آینده م!!:)))))))
این اصلا خوب نیست که دختر خانواده باشی اما انگار نه انگار! واااالاااا !!!! دخترای مردم باید لقمه بگیری بذاری دهنشون اونوقت ما از تعمیر شیرآلات خونه بگیر تا تنظیم آنتن و نصب کولر و بخاری و... !!
اینکه این چند روز خیلی سرد بود و من واااااقعا حال نداشتم برم از داخل انباری بخاری رو بیارم و نصب کنم مهم نیست که!!! مهم اینه از دیشب که دیگه مجبور شدم و سرما زیاد بهمون غلبه کرد و رفتم بخاری رو تک و تنها حتا !!!! اوردم و چققققققدر هم باهاش کلنجار رفتم تا نصب شده تا خود الان که نشستم جلوی مانیتور و دارم خزعبلاتم رو مینویسم از شددددت کمر درد و گردن درد نخوابیدم!! الانم خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم چون خواب زده شدم!!!!!!
+ یا خدا!! فردا و دادرسی مدنی رو به خیر بگذرون!!!!!! من از طریق همین تریبون اعلام میکنم 100 تا صلوات نذرت!!!!! واااالاااا !!!!!
چه بارونی میاد!!!! به شدت هرچه تمام تر داره میباره!
عاقا ما یه خواهر زاده ای داریم که 25 دی ماه میشه 2 سالش، ایشون به آب میگن آبلو!!!!!!!! یکی از بزرگترین تفریحاتش توی زندگی آب بازی هست! ینی وقتی میاد خونه ی ما تمام خونه و زندگیمون رو آب میبره!!! بعد وقتی بارون میاد بدو بدو میره توی حیاط و به آسمون اشاره میکنه و میگه: آبلو!!!!!!!!!!! آبلو!!!!!!!!! منظورش اینه که داره از آسمون آب میاد!!!
خب این شما و این هم برنامه های من برای چند ماه آینده:
1- اصن یه مدتیه رفتم تو فاز اینکه غزلیات حافظ رو با شرح و تفسیر یکی یکی بخونم و حفظ کنم!!! امیدوارم موفق بشم!
2- باید این ترم دانشگاه و امتحانات و معدل رو همه با هم بترکونم!!!!!!
3- دوباره با دوستان خوندن فقه رو شروع کنم!
4- حتمن حتمن حتمن باید زبان رو دوباره وارد برنامه ی مطالعاتیم کنم!
اصن نمیدونم چرا ایییییییییییییینقدر به زندگی امیدوار شدم! مطمئنم از الطاف الهی هست و کمک خداست، خدا هیچ وقت بنده هاشو توی شرایط سخت زندگی تنها نمیذاره، اصن خودش گفته از رگ گردن به ما نزدیک تره. خدایا... شکرت
دوست دارم آینده ای بسازم که خیلیا انگشت به دهن بمونن! نه واسه اینکه چشمشون دراد! چون اصولا اهل چشم و هم چشمی نیستم واسه اینکه بدونن با وجود تمام مشکلات و گرفتاری ها میشه موفق شد!
خدایا به امید تو شروع میکنم خودت کمکم کن.
الانم باید برم بشینم مث یه دختر خوب و سر به راه دادرسی مدنی بخونم چون شنبه اگه استاد "ش" ازم بپرسه و بلد نباشم پوستم رو قلفتی میکَنه!!!
دیگر به تو فکر نمیکنم!
آمدم فقط همین را بگویم! فراموش شدی! باید زودتر از اینها تو را بیرون میکردم... تو... حیف این قلب پاک من!دنیا بی تو آنقدر هم زشت نیست اصلا دنیایم بهتر هم شده! نفس هایم راعمیق میکشم! میخواهم هوای مسموم عشقت را از ریه هایم بیرون کنم! هوای پاک غرورم را به ریه هایم میبرم! همان غروری که تو سرزنشش کردی! و چقدر خوب بود که غرورم آزارت میداد! غرورم را برایت دو چندان خواهم کرد! مطمئن باش
فهمیدهام که نفرت هم مثل دیگر احساسات مثل عشق ، قیمت دارد تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . . کـمـیّت مهم نیست ! کـیـفـیـت مهم است که تو نداشتی!