خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

من از این دنیا چی میخوام...؟

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ
دلم که میگیره راه میرم، قدم میزنم، خیابونای این شهر خیلی خوب با قدم های من آشنا هستن!
از خونه میام بیرون، راه میرم چقدر طول کشید نمیدونم، فقط راه میرم، میرسم به داروخونه، منتظر میمونم که نوبتم بشه! چشم میدوزم به بیرون، به مردم، به رفت و آمدها، نوبتم میرسه، بی صدا بلند میشم، نسخه رو از کیفم درمیارم، کارت عابر بانک رو میذارم روش و بدون هیچ حرفی میدم به صندوقدار! یه لحظه به خودم اومدم:
+خانوم حواست کجاست؟؟ رمزتو بگو!!
++ رمز؟؟؟؟؟؟
+ اصن میدونی این کارت چی هست دادی به من؟؟؟؟؟
++ 93....
نگاه عجیبی بهم میندازه، کارت رو میکشه و داروها رو با کارت میده بهم، رسید رو از کارتخوان درمیاره و بهم میده: 6572000 ریال !
کاغذ رو مچاله میکنم میندازم تو سطل آشغال، از داروخونه میام بیرون! بغضم رو فرو میدم و دوباره راه میفتم، جلوی چشمام تار میشه، پلک میزم، اشکام میاد پایین، با نوک انگشتام پاکشون میکنم و وارد پاساژ میشم، به ویترین نگا میکنم، اون روسری آبی نفتی که خط های کرم داره نظرمو جلب میکنه، میرم داخل، دوباره کارت میکشم. از پاساژ میام بیرون و دوباره راه میرم، مغازه ی فانتزی نظرمو جلب میکنه، میرم داخل، روسری رو از کیفم درمیارم:
+ ببخشید میشه اینو برای من کادو بگیرید؟؟
++ کادوی چه رنگی میخواید؟؟
+ فرقی نداره، یه رنگ سنگین رنگین!
++ برای کی هست؟
+ مادرم
کادو رو آماده میکنه، حساب میکنم و دوباره میام بیرون، راه میرم، میرسم به حیاط مسجد امام، میشینم لبه ی حوض، آیینه رو از کیفم درمیارم، چقدر چشمام ورم کرده، ینی چقدر اشک ریختم؟؟ چادرم رو روی مقنعه مرتب میکنم، دوباره راه میفتم، از مغازه ی سر کوچه یه بیسکوییت میخرم، کلید میندازم به در، یحیی بدو بدو از پله ها میاد بالا:
+ عمه ای برام چی خریدی؟؟؟
میشینم تا هم قدش بشم، بیسکوییت رو از کیفم درمیارم:
++ اول بوس!
لپشو میاره جلو، بوسش میکنم، بیسکوییت رو میگیره و بدو بدو از پله ها میره پایین! عینکم رو در میارم و میزنم، از پله ها میرم پایین، بغضم رو فرو میبرم، صدامو بلند تر میکنم:
چطوری مامانی خودم؟؟؟؟؟!!!!!!





موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۳
دختری از دیار فرزانگان

نظرات  (۴)

۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۹ ...ما شیعه ها ...
وای.... 
این واقعیت بود؟ 
که دارویی میخرید که اینقدر گرونه؟ 
پاسخ:
بله متاسفانه.
نمیدونم کاش واقعی نبود...تاجاییکه متوجه شدم برای مادرتون بود...منم تحمل درد و مریضی مادرهارو رو ندارم. امیدوارم حالشون خوب باشه و هر روز بهتر بشن. به خدا توکل کنید :)
پاسخ:
توکل به خدا
ممنونم:)
یا من اسمه دوائ وذکره شفا انشا الله که هرچه سریعتر خوب شن
پاسخ:
ایشالا! مرسی! چجوری پیدا کردی اینجا رو؟؟!؟؟؟!!!
خودت بهم گفتی یادت نیست با این که جوونی اما  الزایمر داری پیر شی میخوا چه کا کنی کنجد بخور واسه حافظه خوبه
پاسخ:
راست میگی!!!
آلزایمر رو که دارم!!!
سعی میکنم احیاش کنم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">