خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد/ گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

خانه ی من در انتهای جهان است...

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
و ماه ـ عشق ِ بلند ِ من ـ ورای دست رسیدن بود.
دختری از دیار فرزانگان
دانشجوی کارشناسی حقوق، دانشگاه آیت الله بروجردی.
تمام مطالب این وبلاگ متعلق به نویسنده است و کپی فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

پیام های کوتاه
آخرین نظرات

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیگر به تو فکر نمیکنم!

آمدم فقط همین را بگویم!

فراموش شدی!

باید زودتر از اینها تو را بیرون میکردم...

تو...

حیف این قلب پاک من!دنیا بی تو آنقدر هم زشت نیست

اصلا دنیایم بهتر هم شده! نفس هایم راعمیق میکشم! میخواهم هوای مسموم عشقت را از ریه هایم بیرون کنم! هوای پاک غرورم را به ریه هایم میبرم!

همان غروری که تو سرزنشش کردی! و چقدر خوب بود که غرورم آزارت میداد!

غرورم را برایت دو چندان خواهم کرد! مطمئن باش

فهمیده‌ام که نفرت هم مثل دیگر احساسات مثل عشق ، قیمت دارد تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . . کـمـیّت مهم نیست ! کـیـفـیـت مهم است که تو نداشتی!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۲
دختری از دیار فرزانگان

روزگارا...! که چنین سخت به من میگیری

باخبر باش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیرتر از دیروزم

گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند

لیک باور دارم دل خوشی ها کم نیست

زندگی باید کرد ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۱
دختری از دیار فرزانگان

امروز وقتی بی صدا، بی واکنش، بی نگاه و شاید بی اعتنا از کنارم گذشتی دلم شکست.

بدون اینکه در نظر بگیرم من بارها و بارها دل تو رو شکستم...

یادته؟

مگه میشه یادت بره اون وقتی رو که میدونستم با من کار داری و بیرون واستادی اما من بی اعتنا در حالی که با استاد "ش" حرف میزدم از کنارت رد شدم! میدونم که دلت شکست...

مگه میشه یادت بره اون وقتی رو که با دوستام از کنارت رد شدیم و تو به احترام من بلند شدی ولی من دست دوستم رو کشیدم و راهمون رو کج کردیم! میدونم که دلت شکست...

مگه میشه یادت بره اون وقتی رو که من داشتم با استاد "ش" حرف میزدم و تو به علامت سلام سر تکون دادی اما من کاملن بی اعتنا حرفام رو ادامه دادم! میدونم که دلت شکست...

مگه میشه یادت بره وقتی رو که از پله ها بالا اومدی و منو صدا زدی و من با اینکه صدای تو رو شنیدم در رو به روت بستم و بی اعتنا رفتم دنبال کارم! میدونم که دلت شکست...

مگه میشه بارها و بارها شکستن دلت رو یادت بره؟!

امروز دلم شکست به حساب بارها و بارها شکستن دلت... هرچند که بعدش به خیال خودت جبران کردی اما دل من شکست!

شاید من خیلی خودخواهم... شاید




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۰
دختری از دیار فرزانگان

عرضم به حضور مبارکتون که من پریشب به شدددددت هرچه تمام تر بیمار بودم و داشتم از شدت تب میسوختم در حالی که شدیدا احساس سرما میکردم! به حدی تب و لرز داشتم که داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم! سرم به شدت درد میکرد و چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! بعد از ظهرش با دوستم رفته بودیم بیرون و میدونست یه خرده حالم خوب نیست از وقتی که از هم جدا شدیم تا زمانی که من رسیدم خونه چندبار بهم زنگ زد تا بدونه رسیدم خونه یا نه! آخر شب که خیلی حالم بد بود حدود ساعت 12.30 شب داداشم خودشو رسوند وقتی دست گذاشت روی پیشونیم گفت: چرا اییییینقدر داغی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ رو کرد به مامان و گفت: چرا زودتر زنگ نزدی؟؟؟؟؟؟!!!!!!! منو برد بیمارستان و ما تا نزدیک ساعت 2 صبح توی بیمارستان بودیم! اینکه دکتر چی گفت و چه داروهایی داد بماند! این مهمه که آدم یه دوست داشته باشه که نگران حالش باشه، یه داداش داشته باشه که نگران حالش باشه و وقتی میبینه حالت بهتره سرت رو روی سینه ش بذاره و تو احساس آرامش خاصی داشته باشی. اینا خیلی توی زندگی مهم هستن، اینا دوست داشتن نام دارن و ما باید قدرش رو بدونیم.

خدایا شکرت.


برای همونی که باید باشه و نیست: شاید تقصیر خودم بود وگرنه اون شب تو هم بودی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۲۴
دختری از دیار فرزانگان